
بوی بد دهان یک روزه از بین نمیرود
بوی بد دهان یک روزه از بین نمیرود
سارا لایِن
اسدالله امرایی
سارا لاین دانشجوی دانشگاه نیویورک است و عاشق کلمه و سیبزمینی و تابستان گذشته از کلاسهای داستاننویسی دانشگاه امرست فارغ التحصیل شده است و داستانهایش در مجلات ادبی منتشر شده است. دوست دارد کنار پیادهرو بایستد و با مردم حرف بزند و درباره داستان و شعر با آنها گپ بزند.
بدترین ظلمی که خواهرم در حق من کرد، این بود که به من قبولاند که توی این دنیا جایگاهی دارم. میدانم که ندارم، اغراق هم نمیکنم و هیچ وقت نداشتهام.
پانزده ساله بودم که الی مرا به مهمانی برد و این اولین مهمانی عمرم بود. هیچ وقت غیر از ایام تعطیلات سال نو آن که آن هم با پدر و مادرم بود، به مهمانی نرفته بودم و تا نیمه شب بیرون از خانه نمانده بودم و حاضر نبودم تنها بمانم.
با نگهبان گردنکلفت دم در کافه حرف زد که گذاشته بودندش اگر کسی شلوغ کرد حالش را بگیرد و سرجایش بنشاند . حرفهایش مثل زردهی تخم مرغ وارفته کش میآمد:« سلام دَن این داداش کوچولوی من است، دنی. شیرینترین داداش کوچولوی دنیاست! کی از این داداش کوچولوها دیده؟»
خودم را گرفتم قدراست کردم و شانهام را دادم عقب و سینه را دادم جلو، بینیام را بالا گرفتم، انگار میدانستم چه میخواهم و چه کارهام. موسیقی میکوبید و دندههایم را قلقلک میداد. وارد کاباره که شدم انگار برق وارد تنم شد و استخوانهایم را میلرزاند و نبضم به شدت می زد و ذهنم حسابی درگیر بود. قدرت داشتم و میتوانستم انتخاب کنم و بر اطرفم تأثیرگذار باشم.
الی در آن جمع اولین کسی بود که از من میخواست حرف بزنم، نه، نه فقط حرف بزنم بلکه از من میخواست جیغ بکشم. تا چند سال دو نفری مثل ناقوس به صدا درمیآمدیم و نظریه صادر میکردیم و در شهر کوچک مان مبدع بیمعنایی بودیم. وقتی باهم بودیم آواز میخواندیم، مینوشتیم و یک بند حرف میزدیم. آنقدر افکار و عقایدمان را قرقره میکردیم و از رویاها و آرزوهایمان میگفتیم که گلویمان خشک میشد و درست مثل هسته سیب گاز زده که میچرزید هیچ جوری تن به صاف شدن نمیداد، نه با گذشت زمان و نه حتی تغییر و تبدیل.
البته زود دستم آمد که این الی آدم درستی نیست. دست کم با معیار و مقیاس اغلب مردم و اغلب مردم از نظر من آنهایی هستند که فکرشان درست کار میکند. او روحیهای پلشت و اهریمنی داشت. حالا بگذریم که همه یک شخصیت با رویهی تاریک دارند. خود من هم که توی صف طولانی خواربارفروشی میایستم، حوصلهام سرمیرود، دلم میخواهد درق بخوابانم پس کله نفر جلویی، گاهی دلم میخواهد آن سگ لعنتی بلند شود و دم خودش را گاز بگیرد تا مری بیدار شود و بفهمد که موجودی به نام شوهر هم دارد. از ساعت سه چیزی نخوردهام و اعصابم خورد است و آمادهام یک کشیده بخوابانم بیخ گوش راننده اتوبوس، بسکه موقع رانندگی فس و فس میکند و از این جور چیزها. الی روحیه تاریک و اهریمنی ندارد. یعنی داشته باشد هم وجه تیره او را جدا نکردهاند و توی گوشهای جا نداده و ننشاندهاند که کلاه بوقی سرش بگذارند و جاربزنند تا همه بفهمند و فقط شبها امکان بروز پیدا کند و شیطان درونش جان بگیرد و سر به شورش بردارد. خود خودش است، همانی که نشان میدهد، در همه جان و تنش جاری شده: در پلکها و مژهها، در طعنههای گاه تند، در انگشتان کشیدهای که پیانو مینوازد، در فریادهای ساکت کننده، حالات و سکنات کودکوار و نوازشهای مهربانانه.
او دست روشن دارد، به خوبی حس میکنم اما آنقدر مبهم و مات است که بیش از لمحهای امکان بروز نمییابد. گاهی دست مرا برای لحظهای میگیرد و روبرمیگرداند و آه میکشد. بعد دوباره دستهایش یخ میکند و چشمهایش مات میشود عین میت، رو به سردی میرود دندانهایش از قبل هم زردتر میشود.
هنوز آواز میخواند و هر روز میخواند و صدایش خشدارتر و کلفتتر میشود. حاضر نیست بپذیرد که قرار است بمیرد. نفس تلخ و بوی گند دهانش مثل مه در خیابانهای شهر خیمه میزند، بر شهر ما و دنیای ما میگسترد. بوی سیگار میدهد و بوی نوشابههای نیروزا و بوی ترشال میدهد. بوی زهم بدی دارد هر چند باارزش باشد اما مطلوب نسیت. چیز دیگری است که جرئت نداریم به زبان بیاوریمش.
“Sour Breath Doesn’t Vanish in a Day”
Sarah Lyon
https://fictionsoutheast.com/sour-breath-doesnt-vanish-in-a-day
#فلش_فیکشن#دم_داستان#سارالاین#سارا_لاین
SaraLyon#
FlashFiction#